یسنایسنا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

یسنا دختر آریایی

یک روز پائیزی در باغ وکیل آباد ...

سلام دوستای من ... روز جمعه که طبق معمول همیشه که میریم خونه مامان جونم  ،رفتیم یک سری هم به باغ وکیل آباد  زدیم و باز هم طبق معمول مامان من داشت خودکشی میکرد که از من عکس بگیره و من هم چون دختر لجبازی شدم  هر چی بنده ی خدا مامانم من صدا میکرد من به دوربین نگاه نمی کردم  ولی مامانم با هزار کلک صورتم بر میگردوند ...                                               ...
9 آذر 1392

ترشه ...

سلام طفلکی مامانم خیلی غصه میخوره که من نمی تونم چیزی بخورم برای همین بیشتر چیزایی که دوست دارم برام میاره . تو میوه ها انگور از همه بیستر دوستدارم به قول خودم انور . نارنگی رو هم خیلی دوست دارم که پوست کنم برای همین زحمت پوست کردن نارنگی ها همیشه به گردن منه ، یعنی من خودم بر میدارم اگر شیرین باشه ١ دونه میخورم ولی اگر مثل این نارنگی که دارم پوست میکنم ترش باشه قیافه ام این شکلی میشه . و میگم توشه ...                   ...
9 آذر 1392

عاشورای 92 ...

سلام دوستای عزیزم ماه محرم به همتون تسلیت میگم. السلام عليكم يااباصالح المهدى (عج)السلام عليك ياامين الله فى ارض وحجته على عباده(ياصاحب الزمان آجرک الله)ماه محرم بر شما وعاشقان حسين تسليت عرض مينمايم)     امسال ما عاشورا رفتیم روستای مامانم ( حسین آباد ) جاتون خالی خوب بود . هر شب یک نفر خرج میداد البته خرجهای اونجا همه حلیم ، ولی خوشمزه است .       این گربه مامان بزرگ مامانم برام آورد تا باهاش بازی کنم .         ...
9 آذر 1392

دوچرخه سواری...

سلام ... ما ١ هفته پیش رفتیم خونهی عموجون سعیدم . آره میدونم عکسام دیر گذاشتم آخه تازه به دستم رسیده .  خلاصه حسابی بازی و شلوغ کاری کردیم . و من طبق معمول با جیغ و داد دوچرخه ی نازنین سوار شدم  و طفلک نازنین پشت سرم سوار کردم . ولی در کل بزرگتری گفتن کوچکتری گفتن . راستی یادم رفت معرفی کنم نازنین خانم دختر عموی من و ٤٠ روز از من کوچتره. خلاصه حسابی کیف داد و عمو جون لطف کردن و ما رو چرخوندن .             ...
8 آذر 1392

کلوپ پاندا ...

سلام دوستای گلم... امشب من خیلی خوشحالم آخه باباجون حمیدم اومد دنبال من و مامانم و ما رو برد به کلوپ پاندا جاتون خالی خیلی خوش گذشت   من حسابی بازی کردم     توپ بازی عجب حالی داد حسابی کیف کردم .مامانم که میدید من آنقدر خوشحالم داشت عشق میکرد و نمی دونست که چه جوری از من عکس بگیره آخه باید هم حواسش به من باشه و هم از من عکس بگیره . مامانم خیلی خوشحال بود که من دارم بازی میکنم و خوشحالم آخه من ١ هفته است که مریض شدم و یکخورده بد قلق بودم و به قول مامانم لاغر شده بودم .                     مامانم حس...
7 آذر 1392
1